زاچ به قلم ستاره لطفی
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۸۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
«زمان حال»
همگی در عمارت آمادهی رفتن به قبیله شده بودند.
حتی سورایی که هیچ خبر نداشت و تنها با ابهامی زیاد، مطیع آنها شده بود.
هرماس که زمان را برای رفتن مناسب میدید، با اشارهای کوتاه به اترس فهماند که وقت رفتن است.
اترس نیز به اطاعت از او، سری تکان داد و با قدمهای محکم راه خود را به سوی سیاهچال پیش گرفت.
باید میرفتند و خود را برای مقابله با درنده خویان، آ
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ستاره لطفی | نویسنده رمان
🌺🌷🙏
۲ ماه پیشزهرا
00اوه خطری شد اوضاع 😂 بیچاره دوستای سورا
۳ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
🤣🥺
۲ ماه پیشزهرا
00رمانت میانبر تباهی ... داره
۳ ماه پیشزهرا
00پی دی اف
۳ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
خیر عزیزم نسخه چاپی رو میتونید با کمترین هزینه تهیه کنید
۲ ماه پیشمریم
00ممنون عزیزم ولی ای کاش پارتاطولانی بوداینجوری که تاپارت بعدی دل تودلمون نمیمونه
۳ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهیت عزیزم مدتی بود که یکم مثل قبل نمیتونستم فعالیت کنم اما همین که درک کردید و همراهم بودید خودش به دنیا ارزشه
۲ ماه پیشفاطمه
00هی بیچار دوستان سورا ایکاش سورا بر سیاه چا دوستاشا ببین بلکه چیزی یادش بیارن 🤔 جنگ هم شروع شد کی پیروز میدان میشه ⚔
۳ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
بنظرتون اگه دوستاش رو ببینه می شناسه؟
۲ ماه پیشنیلوفر آبی
00وایلدر بدجنس طفلی نسترن نا امید شد خیلی قشنگه ممنون
۳ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
نقشه ای داره حتما😁
۲ ماه پیشفاطمه ❤️
00خیلی عالیه قلمت حرف نداره 👏👏🌟🌟ستاره جون نیستی این پارت مال شیش روز پیشه کجایی عزیزم 🌷
۳ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم همراهیت باعث افتخار کنه منو ببخشید بابت این مدت🥺 با اطلاعیه پارت فردا همه چی رو توضیح میدم
۲ ماه پیشترنم
00خوب و عالی
۲ ماه پیشستاره لطفی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهیت عزیزم
۲ ماه پیش
Aa
00ممنون🙏